مهرسامهرسا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

مهرسا فرشته آسمانی

آمدن مامانی مریم و بابایی نعمت

امروز 30 آبان بود عزیز مامان 3 ماهو 9روزش بود از روز قبل با اصرار فراوان به بابایی مامانی گفتم بیان خونمون بالاخره قبول کردن، ساعت 11بود که اومدن مهرسا کوچولو خیلی دختر خوبی بود منتها نزدیکای ساعت 10شروع کرد به گریه کردن وقتی هم که شام خوردیم بابا رضا گفت ما برای کاری فردا میریم شمال تو برو خونه بابایی بخواب، منو مهرسا خانم با باباییشون رفتیم که شب اونجا بخوابیم.  پوشک عوض کردن دخملی : گریه کردن دخملی : خوابیدن دخملی : ...
30 آبان 1393

مهمانی خونه عموی مامان

امروز 29 آبان. دختر نازم 3 ماهو 8 روزش شد، عزیزم ساعت 9بیدارت کردم چون زن دایی بابا با عروسش قرار بود بیاد خونمون برای دیدنت،  ساعت 9:30 آمدن و ساعت 10:30 رفتن زحمت کشیدن عروسش برات کادوی نقدی و خود زن دایی بابا یه دست بلوز و شلوار برات آورده بود خدارو شکر با اینکه بد خواب شده بودی خوش اخلاق بودی منتها وقتی رفتن نغ میزدی چون خوب نخوابیده بودی تا بخواهی منو خسته کردی. مامانی برای حمام کردنتو ساعت 2:30  آمد دو تایی تورو شستیم بعد بابایی خبر داد که الان برامون سبزی میاد بیاین اینجا لباساتو جمع کردمو با مامانی رفتیم خونشون نیم ساعت بعد سبزی آوردن خدارو شکر که خوابیده بودی اصلا اذیت نکردی خدا مامانی رو عمر بده سبزی ها رو شست و خودش خورد...
29 آبان 1393

آمدن اتفاقی دایی

امروز چهارشنبه 28 آبان عشق مامان 3ماهو 7روزش شد. تا ظهر که اتفاق خاصی نیافتاد، ساعت4رفتیم خونه بابایی رمضان بعد ساعت 5:30 رفتن خونه بابایی که دیدیم دایی بهزاد رفته بوده فیروزکوه اونور اومده بود خونه بابایی،وقتی دایی رو دیدی خیلی براش میخندیدی، از خنده غش می کردی براش، میخواستیم شام بیایم خونه که مامانی نذاشت بعدم ساعت 10 بود که دایی برگشت تهران ما هم اومدیم خونه خودمون.  ...
28 آبان 1393

عموی بابا

امروز 26 آبان دختر عزیزم 3 ماهو 5روزش شد. امشب دو تا عموی بابا اومدن برای دیدنت زحمت کشیدن برات کادوی نقدی آوردن.خیلی خوش اخلاق بودی براشون میخندیدی،زن عموی کوچیک بابا چند تا عکس ازت گرفت.  ...
26 آبان 1393

3ماه و 2 روز

امروز جمعه 23 آبان. دختر گلم 3ماهو 2روزش شد،  از روز قبل ما خونه بابایی مونده بودیم دایی بهزادشون ساعت 10 بعد از شام رفتن تهران، منو مهرسا رو هم رساندن خونه و رفتن.  ...
23 آبان 1393

آمدن دایی بهزاد و خانواده

5شنبه 22 آبان رفتیم خونه مامانی مریم چون دایی بهزادشون از تهران، اومده بودن مامانی زنگ زد گفت بیاین اینجا،  ما هم رفتیم شبم پسر دایی صدرا جون نذاشت بیایم خونه، گفت پیشم بخوابیمن ما هم موندیم تا جمعه شب، بابا کار داشت رفت دایی بهزاد ساعت 10:30شب ما رو رسوند خونه و رفت تهران. خیلی این دو روز خوش گذشت وقتی اومدیم خونه یه ذره گریه کردی فکر کنم به خاطر این بود که از جای شلوغ اومدیم جای خلوت تازه اونجا همه حسابی تحویلت گرفتن تو هم خودتو براشون لوس می کردی الان یه هفته است که خنده هات صدادار شده قبلا بی صدا میخندیدی الان وقتی از خنده غش می کنی با صداست.  اینم عکس مهرسا خانم موقعی که دایی بهزاد و بابایی توی حیاط داشتن جوجه کباب درست میک...
23 آبان 1393

تولد دخترعمه جون

امروز 4شنبه 21 آبان بود که نفس مامان 3ماهه شد.شب به اصرار عمه طاهره رفتیم خونشون تولد عارفه جون بود خیلی خوش گذشت مهرسا خانمم اصلا اذیت نکرد گل دختر مامانه دیگه، عزیز دل مامان وقتی هم اومد خونه شیر خورد و خوابید .تولدت مبارک عارفه جون   ...
21 آبان 1393

اولین روضه

امروز 2 ماهو 28 روزت میشد ، قرار بود بریم خونه دوست مامان منیژه ، روضه همش دعا میکردم اونجا اذیت نکنی ساعت 3 آماده شدیم با مامانی مریم رفتیم اولین مهمونی ای بود که میبردمت وقتی رسیدیم اول خواب بودی ولی بعد شیر می خواستی یه ذره که خوردی از روی کنجکاوی شروع کردی همه جا رو نگاه کردن بعد بچه ها رو نگاه می کردی وقتی خوابوندمت که شیر بخوری نخوابیدی دوست داشتی همه جا رو نگاه کنی بعد یه خانمی اومد تو رو بغل کرد یه مدتی گردوند چند نفر از خانمای توی اتاق از تو خوششون اومده بود وقتی هم که از توی اتاق اوردمت بیرون مامان منیژه باهات بازی کرد خلاصه دل خیلی ها رو برده بودی مامان قربون اون کنجکاویت بره همه جا رو با دقت نگاه می کردی هر کاری کردم نخوابیدی بعد...
20 آبان 1393

سالگرد ازدواج مامان و بابا

  14 آبان سالگرد ازدواج مامان و بابا سلام زندگی مامان ، امروز 14 آبان سالگرد ازدواج من وبابا بود گل دختر امروز 2 ماهو 23 روزه شد منتها ما خونه بابایی بودیم .هر سال چنین روزی رو منو بابا برای شام میرفتیم هتل جهانگردی اما امسال به خاطر تو نرفتیم ،هنوز میترسم تو رو بیرون ببرم چون هنوز 3 ماهت کامل نشده ولی بابا قول داده سر فرصت ما رو ببره در ضمن بابا یه شاخه گل رز برام خریده به همراه یه کادو ناقابل، خیلی خوشحالم که ششمین سالگرد ازدواجمو در کنار دختر گلم و شوهرم هستم .     ...
19 آبان 1393

مهمونی خونه عمه طاهره

3شنبه 6 آبان نفس مامان 2 ماهو 10 روزش شد . شب قراربود با عروسک مامانوبابا رضا بریم خونه عمه طاهره، صبح خونه مامانی مریم بودیم مامانی برامون سبزی خریده بود تا قرمه درست کنیم وقتی رفتیم خودشون از 10 کیلو سبزی فقط مقدار کمی برای پاک کردن مونده بود نشستم کمک کردم تو هم دختر خیلی خوبی بودی مامانی مقداری جعفری هم برای من گرفته بود تا سوپ درست کنم شیرم زیاد بشه گل دختر مامان بخوره بابا رضا هم ساعت 8اومد تا بریم خونه عمه طاهره قبل از رفتن دو دست از لباسهایی رو که روی سیسمونی بود تنت امتحان کردیم متأسفانه تو از لباس عوض کردن خوشت نمیاد کلی گریه کردی اخرم اون 2دست برات تنگ شده بود نمیدونم چرا بیشتر لباسات اینطری شدن یا خود بلوز اندازته و یا خود شلوار ...
16 آبان 1393